Wednesday, February 01, 2006

به یاد آرم

امیرحسین جان

چنان زخمه ای به چنگ دل زدی که هوش از سر برفت و رمه جان گریخت به دشت خاطره ها

به یاد آرم زمان بمباران های جنگ نوجوانی بودم شانزده هفده ساله، تشنه نغمه های خوش. نیم دانگی حنجره داشتم به یادگار از پدربزرگ و مادرم و زمزمه ای داشتم با خود به گوشه خلوت و البته هنوز هم !!!. گاهی هم نغمه های قرآنی می خواندم به جمع. آن روزها موسیقی حرام بود که عشق نیز هم ! روزگار خون بود و زشتی بود، و زیبایی گناهی بود بس نابخشودنی !!!! و من که عاشق زیبایی بودم حتی به بهای فروهشتن بهشت، به تنهایی خویش بزمی داشتم با سرودهای آسمانی ! حافظی بود و قلم دواتی که جوهرش را خودم ساخته بودم از آب زردک بنفش و آبلیمو. تنها ظبط قدیمی خانه را کش میرفتم و نوارهایی را هم که از برادر بزرگترم که به سربازی رفته بود و سخت جانش را نگران بودیم، برمی داشتم و به یکی از اتاق های طبقه همکف خانه که همه خالی بودند می خزیدم چرا که همه اهل منزل به شبستان خانه جابه جا شده بودیم از بیم جان !!! از میان همه سازها به سه تار عشق می ورزیدم آنگونه که راضی بودم که دو چشم بدهم به داشتن یا حتی دیدن یک سه تار واقعی ! که هرگز چنین نشد !!!! تا روزی به شیطنت شاخه ای از درخت آلبالوی حیاط پدری بریدم و چند میخ بر گرده وی نهادم و قرقره نخهای ابریشمین مادرم را نیز که برایش بسیار عزیز بود وآن را فقط برای رفوی ترمه های اتاق پذیرایی به سوزن میکرد، دزدیدم و برای خود سه تاری ساختم که همه چیز را شبیه بود جز سه تار ! ولی برای من بزمی می ساخت آنچنان !!! بعدها وقتی مادرم آن را در لای خرت و پرت هایم دید گفت: "پسر ! این چماق توی وسایل تو چه کار میکنه ؟ " اااااا

ده سال گذشت تا توانستم سه تاری برای خود داشته باشم و به یاد دارم که شب نخستین را تا به بامداد به زفاف عشوه های زخمه های شکرینش نشستم و نخسبیدم !!! ااااا

جان پاکی داری که اینگونه خوش می سرایی و خوشتر می نوازی. پاسش بدار، ارزانش مفروش و تراوت سرپنجگان جادوییت را به جراحت طعنه بی خردان آزرده مکن و کلک خیال انگیزت را گرد دایره یاس و نا امیدی مگردان

پاینده باشی
اندیشه آزاد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home